Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}

برای لحظه های شرمساری سقا

 

خشک و تب کرده روح و بی جانیم                      

بی امید دمی مسیحایی

با لب خشک و تفته ات ای رود      

به لب تشنه ها نمی آیی


نو بهارم درختها بی تو         

در خزان برگ برگ می ریزند

غنچه ها هر چقدر هم نستوه        

در هجوم تگرگ می ریزند

 

دل دروازه های بسته عشق         

از تو فتح الفتوح می خواهد

عرشه کشتی نجات حسین         

یا اباالفضل، نوح می خواهد

 

آه وقتی که نعش سرد فرات               

بر لبت چکه چکه پرپر شد

همه دیدند قطره قطره قطره حسین                

آب شد، سوخت بی برادر شد


آه مولا همه به امیدی      

که تو آب آور حرم باشی

وسط تشنگی و رود فرات           

مشک پر باشد و تو کم باشی

 

دستهای تو نیست آقا تا         

علم عشق را به شانه برد

غیر تو ای نجابت نستوه     

چه کسی مشک را به خانه برد؟

 

تو پر از زخم وکودکان، تشنه            

در خیام تو اشک می ریزند

آه برخیز آبها دارند   

چک چک از چاک مشک می ریزند


آه ای رود بی امان دیدی          

عطش از دوش دشت بالا رفت

آن زمان که تو تشنه جان دادی   

خشک شد، آبروی دریا رفت

 

آه وقتی که روح بی تابت      

سر به دیواره ی قفس می زد

اصغر از فرط تشنگی ، روی     

دست بابا ، نفس نفس می زد

 

آه برخیز تیرها دارند   

قلبها را به خاک می دوزند

زیر سم های سرکش آتش        

خیمه های حسین می سوزند


آه برخیز تا که نگذاری    

شب شود بچه ها اسیر شوند

زیر شلاق و تازیانه ظلم     

کودکان سه ساله پیر شوند

 

سر برآور ببین دوباره کسی         

در حرم حرف برنگشتن زد

جان زهرا بلند شو که حسین       

بی برادر به قلب دشمن زد

 

 

 

بغضمو پر دادم بیاد به سمتت

ابر بشه، شعر برات بیاره

تنهاییای منو یادت بیاد

وقتی داره رو گونه هات می باره

*

بغض ِ یه عمر منه، سنگین شده

بارشو هر جور که میتونی کم کن

رو زانوی خاطره هات بشونش

براش یه استکانِ چایی دم کن

*

میاد بگه هنوز چشای ماهت

روشنیِ خلوت خاموشمه

تو این غریبیِ برهنه ی سرد

پیرهن آغوش تو تنپوشمه

*

هنوز کنارمی، هنوز پیشمی

هنوز کنارتم، هنوز پیشتم

فقط تویی تویی که بارونمی

هنوز منم من که تو آتیشتم

*

یه پنجره وا میشه، بسته میشه

یه خاطره میره و برمیگرده

با گرمیِ نگات منو بغل کن

خیلی هوای بیتو اینجا سرده

*

سهم کسی نشو، به هیشکی نسپُر

جای سرت رو شونه های منه

ما می رسیم یه روز به هم دوباره

اگه هنوز خدا خدای منه

 

 

 

شوقم، به هوای تو پَرم سوخته، باران
بغضم، غزلم، چشم ترم سوخته، باران


نه ماه، نه خورشید، نه سوسوی ستاره
یک شب، که امید سحرم سوخته، باران

اینگونه نبینم که برافراشته ام قد
ته مانده نخلم که سرم سوخته، باران

سبزم به امید تو واین واقعیت نیست!
من مرگ چنارم، جگرم سوخته، باران

آیینه ام، آیینه یک مرد که عمریست
چون خاطره پیش نظرم سوخته، باران

آتش زده در خرمنم اندوهت، اگر باد
آورد وشنیدی ثمرم سوخته، باران

آخر چه نیازی به من کهنه مترسک
چون مزرعه دور و برم سوخته، باران

دیگر چه بباری وچه نه، قصه همین است
شمع سحرم، بیشترم سوخته، باران

 

سلام

این دوتا متن بخشی از ماحصل سفر کوتاهمه به سرزمین رویاییم، شهرباران که تقدیمشون میکنم به دوتا ستاره کوچولو!

 همین!

 

 

(1)

تازه چشمهایم به تماشای باران از دریچه چشم های معصومت

 عادت کرده بودند که باد ناملایم وزیدن گرفت و باران را با خود برد!

تازه نفس هایم با نفس های آرام شبانه ات انس گرفته بودند که

صبح ـ بیگاه از راه رسید

تازه صدای مهربانت را ترانه رویش گلهای روحم کرده بودم که

 سوت این قطار، کفش هایم را رو به سمت کویرِ بی ترانه جفت کرد

هنوز می خواستم با دست هایت پلی بسازم ازسکوت

 به ترانه وتغزل، از خواب های بی پرنده به رویای چکاوک وباران

هنوز میخواستم از تکه های قلبم برایت ریسه ای بکشم

 از این طرف اتاقت به آنسوی نامعلوم زندگی

با تو می خواستم چقدر هنوز و چقدر آرزوی نکرده را دنبال بادبادکی ببندم تا با تو به پشت بام خواب هایت برویم و به اجابت آسمان بسپاریم

حالا فقط مجال همین را دارم که بگویم در آن بی مجالی ها یادم رفت یک « عبارت غریب » را کجای اتاقت قایم کرده ام! اما اگر روزی هنگام ورق زدن، یکی از کتاب های کوچکت به تو گفت « دوستت دارم » بدان که آن عبارت غریب گمشده را یافته ای...!

 

 ***********************************************

(2)

آن وقت ها که باران تورا آبستن بود من نُه ماه تمام، هر شب برای مهتاب نامه نوشتم که به چشم هایت سر بزند و آن شب که تو به دنیا آمدی من ستاره به ستاره کوچه های آسمان را راه رفتم و ترانه خواندم.

همان شب ماه جواب نامه هایم را روی بال پروانه ای گذاشت و برای آینه ها فرستاد

اهالی انتظار میگفتند آن شب که باران تورا به دنیا آورد ماه را

روی زمین دیده اند!

من رنگ بال تمام پروانه های اتاقت را از بر کردم وقتی که موهای

 تو را باغ شکوفه های گیلاس کرده بودند

من فرشته هایی که بر شانه هایت می نشینند را می دیدم

و نامشان را وقتی که گونه هایت را بهشت بوسه می کردند به خاطر سپردم

من نتوانستم به اتاقت بیایم و گلوبند ترانه ای کودکانه را که از مزارع نقره پشت پلک های خودت چیده بودم به گردنت بیاویزم

من فقط توانستم آخرین بعد از ظهرِ بیگاه، که باران و کوه و آسمان در خواب عصرانه بودند، دستانت را بگیرم، تورا بغل کنم و اشک بریزم.

 

نمیدانم کدام شادی ، نمیدانم کدام اندوه ، نمیدانم کدام نزدیکی ، نمیدانم کدام دوری

که باران ، اندوهی است درسینه ی شادی ، شادیی است درسینه ی اندوه

 دوری است در دل نزدیکی ونزدیکی است در دل دوری!

اما

باران است باران...

 

 

به او که اوست...

 

بغض درچاه سینه ام محبوس

اشک بر رودِ گونه ام جاری

بختم از بخت ، گوشه ای در خواب

دیده ام شب نشین بیداری

 

قلب آیینه بر نمی تابد

سوز خاکستریِّ آهم را

هیچ صبحی به بر نمیگیرد

انتهای شب سیاهم را

 

ماهبانوی شعرم آنطرف و

منِ بی واژه، اینطرف تنها

دارم از دست می دهم ای عشق

دارم از دست می دهم اورا

 

او که چشمی شبیه معجزه داشت

مژه هایش هزارجادو بود

سال های غریب عشق وامید

قلب من توی سینه ی او بود

 

او که از وی جدا نخواهم شد

که فرشته است بین آدمها

حل شده چشمهاش در اشکم

مثل خورشید در دل دریا

 

من به قدر نفس به او نزدیک

او به قدر خیال ، از من دور

من به رنگ غروب ابری «لیل»*

او به رنگ طلوع نیشابور

 

او که چیزی نداشت غیر از لطف

حالت مهربانی وخشمش

مشهدالروح من هوای غمش

مکه ی من مدینه الچشمش

 

آه ای زندگی من باران

من به  عشق تو این کویر شدم

تو جوان مانده ای که بارانی

من دراین کنج غصه پیرشدم

 

ما به هم سخت ، دور و نزدیکیم

مثل شبهای برکه و مهتاب

حبس در سرنوشت یکدیگر

مثل نیلوفرانِ در مرداب

 

نیست راه عبورم ازتو که کوه

ایستاده مقابل پرِ کاه

سفر هجر ، مرد میخواهد

کار من نیست رفتن این راه

 

جانگداز است غصه ، میدانی!

اشتباه است عشق ، میدانم!

می روی که نیایی اما من

سر این وعده باز می مانم

 

باز هم می کنم فدای تو

عمر آشفته وتباهم را

باز تکرار می کنم باتو

عشق ، این کهنه اشتباهم را

 

* لیل روستایی است غریب باکلبه ای غریب تر ، در لاهیجان عزیز

 

 

 

سلام

این غزلمثنوی از کارای خیلی سال قبلمه که این روزا به بهانه جشنواره های شعر رضوی شهرستانهای استان کرمان چند دفعه ای خوندمش جدای از ارزش محتوا وموضوع کارچندان قدرتمندی نیست اما به امر دوستی بسیاربسیار ارزشمند که خییییلی چیزامو از ایشون ودوستیِ بی تکرارش دارم و حرفش روی چشمم جا داره اینجا میذارم

امید که این اطاعت امرقبل از هرچیزمورد قبول «حضرت هندوی خراسانی» همچنین این دوست عزیزم و بعد ازون لایق تقدم به شما خواننده گرامی باشه .

 

 

هرسحر وقتی هوایت عشق را در میزند

آفتاب از سمت چشم شرقی ات سر میزند

روح سردم روی نعش در زمین جا مانده ام

مثل شعری روی دست شوق پرپر میزند

ای حریمت ساحل امن به دریا ماندگان

آسمانت آرزوی در زمین جا ماندگان

هر سحر در مجلس پاکوبی نقــّّاره ها

بین رقص باد و دست افشانی فواره ها

ساعت  سبز طلوع پرتو امیدِ تو

لحظه ی گیسو پریشان کردن خورشیدِ تو

زائرانت بر خلاف آنچه آدم کرد و رفت

با دو گندم راه جنت را جهنم کرد و رفت

هر که در کوی تو راه وصل را گم می کند

نذر صحن غربتت یک کاسه گندم می کند

*

آه ای فانوس راه هرشب تاریکِ دین

آسمان مانده از نسل محمد در زمین

ای به خاک سرد رخوت خفته ی آل علی

داستان غربت ناگفته ی آل علی

امتداد فرق خونین امیرمومنان

هشتمین خورشید خون آلوده ی هفت آسمان

ای دل سودایی ام خاقان چین دامنت

مست بوی یوسف گمگشته در پیراهنت

خوب خوش رفتار من ، ای کبک آهو شیوه ام

شعر زیبای خراسانیِ هندو شیوه ام

کوه ها از کاه ، در کویت سبکتر می شوند

اشکها با یک نظر مِهرت کبوتر می شوند

ای تمام هیبت هستی فدای شوکتت

آشنای دردمندان کنج صحن غربتت

نیست غیر ازتو کسی آرامش دلخستگان

در اسارتگاه غربت ضامن پا بستگان

 ای دل سودایی ام خاقان چین دامنت

مست بوی یوسف گمگشته در پیراهنت

ای زیارتگاه تو سنگ صبور گفتگو

در خزان برگریز غم بهار آرزو

روح من در حسرت در دامنت آسودن است

تشنه کام در حرم یک شب کبوتر بودن است

ای حریمت ساحل امن به دریا ماندگان

آسمانت آرزوی در زمین جا ماندگان

هرشب از شوق تو مردابم تلاطم می کند

یک نفر در سینه ام نم نم ترنم می کند :

تا خور* از هند تجلی کاکل افشان می کند

فیل طبعم یاد هندوی خراسان می کند

رو سیه تر می روم هر بار پابوسش ولی

مهربانیها به این ناخوانده مهمان می کند

من چرا نومید باشم وقتی آن شاه رئوف

مرحمت حتی به آهوی بیابان می کند

هرچه شهد است این حلاوتخانه ارزان می دهد

هرچه درد است این شفاعتگاه درمان می کند

پیش چشم تنگ بد خواهان اولاد علی

ماهِ ما خورشید را سر در گریبان می کند

من که شاعر نیستم اما دَم سلطان طوس

لال مادرزاد را حتــّی ، غزلخوان می کند .

خور= خورشید

 

...بارااااااااااااااااااااان

ای چشم های پاک تو باران و من کویر

از من هوای نم نم گهگاه را مگیر

قلب تو از شمالِ جوانِ  ترانه هاست

روح غریبمُرده ی من از جنوب پیر

وقتی تونیستی دل من مرغ مرده ایست

فرقی نمی کند که رها باشم واسیر

نه رود و نه خروش ، نه آتشفشان و کوه

لرزیدن است قسمت این بیدِ سربزیر

کی می رسم به تو ، من و این راه های دور

کی می رسی به من ، تو و این روزهای دیر

برگرد و نیمه جانِ به غم مانده ی مرا

یا زنده کن به لطفی و یا امر کن بمیر...

 

 

 

 

آمدازآسمان وروشن شد ، تیرگیّ اتاق بخت من

شد پراز پرپر کبوترها  خلوت مرده ی درخت من

 

دوخت پیراهنی به رنگ شب ، ازحریر شمالی باران

ازعقیق ستاره ها می کاشت ، دکمه ی نور روی رخت من

 

دیرگاه شبی غریبانه روبرویم حلول کرد و نشست

خیره شد چشمهام درچشمش ، ساده شدزندگیّ سخت من

 

دفتر شعرمن ورق می خورد ، نفسش شعربود ومن شاعر

بسته شد پلکهایش آرام ، ماه خوابید توی تخت من ...

 

 

فقط برای بارانم

 

 

ای چتر سبز زندگی روی سرم ، باران

همسایه ی شبهای چشمان ترم ، باران

با من تمام شهر شاعر می شود وقتی

اسم تورا نم نم  به لب  می آورم ، باران

در چشم من بنشین و مرگم ر ا تماشا کن

وقتی دلم را روی دستم می برم ، باران

آغاز؛ شعر چشمهای من برایت بود

حالابه چشم توست شام آخرم ، باران

یک کوه اندوهم که وقتی می روی    چشمی

خون است و آه و درد و چشم  دیگرم باران

شبهای سوز وآتش و داغم نباریدی

امشب ببار آرام  برخاکسترم ، باران

*

دیگر نخواهد بود در من فرصت یک شب

سر روی دوش مهربان خواهرم باران !!؟

 

سکوت تنهاتوجیه تنبلی است!!!!!!

 

....................................................

 

 

ازمن اگربه هرنفسی آه رفته است

گاه آمدست خاطره ای گاه رفته است

درانتظارسوسویی ازچشمهای تو

تاصبح توی کوچه شبم راه رفته است

پلکی بزن شکوه زلیخایی، ای عزیز

یوسف به اشتیاق توتاچاه رفته است

درانتظارچنگ پلنگ نگاه توست

ازآسمان به برکه اگرماه رفته است

رنجی نه، غصه ای نه، غمی نه، دراین امید

غم کوه اگرکه آمده یک کاه رفته است

جزراه سخت راهزن چشم تو  دلم

راهی اگرگرفته به بیراه رفته است

*

من آمدم توردشده ای ازمن و    همین

دزدی که ازکمین بزنگاه رفته است